داستان نفر اول مسابقه داستان نویسی (فازی)

فصل پائیز آغاز شده بود، زمین پر از برگ های خشک و طلایی رنگ درختان شده و نم نم بارانی که تازه آغاز شده بود، روی برگ های زرد و مچاله شده ریخته و بعد درون زمین فرو می رفت. صدای ترمز اتومبیلی سکوت صبحگاهی را شکست و راننده که جوانی بود حدوداً 35 ساله در حالیکه کاغذ یادداشتی در دستانش بود، نگاهی به اطراف کرد و وقتی مطمعن شد که آدرس صحیح است، در حالیکه پیاده می شد و سعی داشت به کمک دستان خود از ریزش باران روی سرش جلوگیری کند، درب عقب اتومبیل را باز کرد.

(نگهبان آسایشگاه سالمندان با مشاهده صحنه مثل همیشه سر را به علامت تاسف تکان داد و زیر لب گفت: بازم یه بینوای دیگه!!) پیرمرد با گام های سست و لرزان حرکت میکرد و در کنار او مرد جوان با چمدانی در دست در حرکت بود، مقابل اطلاعات که رسیدند، پیرمرد نگاهی به چشمان نگهبان آسایشگاه کرد، نگاهی که پر از غبار اندوه بود.