«حقیقت بی نظیر»
نگاهی ب غنچه های تازه شکفته شده انداختم
باغچه بزرگ گل های من هروز بیشتر از روز قبل زیبا میشد، گل های رنگارنگ اینجا تنها چیزی بود ک میتونست غم تنهایی منو کمرنگ کنه، اما این روز ها چیزی توجهمو بخودش جلب کرده بود، بخشی از گل های آبی روز ب روز کمتر میشد با ناراحتی دستی ب گلبرگ های نرم ولطیف گل های آبی کشیدم و مشغول کاشتن چند گل دیگه شدم...
هوا رو ب تاریکی میرفت خدمتکار دربار ب سمتم اومد:
_ سرورم هوا تاریکه به اتاقتون برگردید
_ میخوام به گل ها رسیدگی کنم کارم که تموم شد میام
صدای قدم هاش نشون میداد ک داره ازم دور میشه، تنهایی انتخاب من نبود ، چهره زشتم منو مجبور به انتخاب کرده بود، بعد از اون آتش سوزی تمام صورتم سوخت و مجبور شدم بقیه عمرم از یه ماسک چوبی استفاده کنم
با به یاد اوردنش ماسکمو روی صورتم فشار دادم ، ب طرف قصر میرفتم ک صدایی توجهمو ب خودش جلب کرد
ب دنبال صدا رفتم ک چشمم ب دختری افتاد که در حال چیدن گل های ابی بود ، چون پشت ب من  ایستاده بود متوجه من نشد کم کم عصبانیت جای آرامشمو گرفت با شتاب ب سمتش رفتم و تقریبا با فریاد گفتم:
_داری چه غلطی میکنی؟
با ترس برگشت و نگاهم کرد، این دختر ..... این دختر خیلی زیبا بود موهای طلاییش روی شونه هاش ریخته بود و چشمای خاکستریش زیباترین تیله هایی بود ک تاحالا دیده بودم صورت سفیدش بنظر نرم و لطیف میومد و لب های صورتیش بخاطر ترس می لرزید
فورا جلوم زانو زد:
_لطفا منو مجازات نکنید
چقدر صداش خاص بود ناز و ظریف، با یه آهنگ عجیب اروم گفتم:
_پاشو بایست
سرشو پایین انداخته بود
_ به من نگاه کن
دوباره اون تیله های خوشرنگ نمایان شد سعی کردم تو صدام ذره ای جذبه داشته باشم:
_ این گل هارو برای چی میخای؟
_ سرورم برادر کوچیکم مریضه شنیدم این گل ها میتونه درد بیماریشو‌کمتر کنه ، اون کامل درمان نمیشه ولی دردش تسکین پیدا میکنه، شما تنها کسی هستید که از این گل های دارویی دارید
با تعجب پرسیدم:
_دارویی؟
_ بله این گل ها دارویی ان خاصیت شفا هم دارن
هنوزم صداش میلرزید شایدم این دل من بود ک برای اون لرزید خم شدم تا صورتم مقابل صورتش باشه با تحکم گفتم:
_ از این به بعد هرشب میای اینجا و هرچقدر که نیاز داشتی گل آبی با خودت میبری فهمیدی؟
تعجب تو چشماش موج میزد :
_ و..ولی سرورم ...
_ همینکه گفتم ، هرشب میای اینجا این یه دستوره
بعد برگشتم و ب طرف اتاقم رفتم ، شب موقع خواب حتی یک لحظه هم صورت زیباش از یادم نمیرفت ، وقتی میترسید زیباتر میشد صداش مث لالایی فرشته ها بود...
شب بعد دوباره دیدمش ، اون مشغول چیدن گل ها بود و من مجذوبش
کارش که تموم شد اجازه مرخص شدن خواست ، به سمتش رفتم:
_ اسمت چیه؟
_ مریدا
_ تو‌خیلی زیبایی.... کمی مکث کردم و ادمه دادم :
درست برعکس من!
سرشو‌بالا اورد و بهم نگاه کرد :
_ برای همین از ماسک استفاده می کنید؟
سری به معنای مثبت تکون دادم
به چشمام نگاه کرد و گفت:
_ شما زیباترین ادم روی زمین هستید، مهربونی شما از همه چی زیباتره
تا بخودم اومدم از اینجا رفته بود هنوزم حرفاش تو ذهنم بود...دخترک زیبا...
شب های متوالی گذشت ، منو مریدا هرشب ملاقات داشتیم و باهم حرف میزدیم اون میگفت ک براش فرقی نمیکنه ک چهره من چجوریه اما من تاحالا نتونستم ماسکمو بردارم و چهرمو نشونش بدم (I can\'t show you me)  اما امشب بالاخره میخواستم ماسکمو از چهرم بردارم
منتظرش موندم
ساعت ها گذشت
اما اون نیومد
آشفته بودم ، چند نفری رو به دنبالش فرستادم اما اون برای همیشه رفته بود
گفتن وقتی رقته از رود خونه اب بیاره افتاده و غرق شده
ماسک شکسته من حالا تو دستام بود
 چهرمو‌برای کسی نمایان کردم ک دیگه نبود...
 اون چشم های تیله ای دیگه وجود نداشت...
 گل های آبی در عزای مریدا پژمرده شده بودند
دوباره دنیا مثل قبل تاریک شد حتی تاریک تر از گذشته
گلبرگ گل آبی رو نوازش کردم و بوسیدم لطافتش مثل پوست سفید مریدا بود
تو دیگه اینجا نیستی
تو‌دیگه به ملاقات من نمیای
اما من هنوزم میخوامت
 (But I still want you)